بز زنگوله پا که شنیده بود گرگ تیزدندان در نزدیکی خانه اش زندگی می کند، به بچه هایش: شنگول و منگول و حبه انگور گفت که در را به روی هر کسی باز نکنند و به چرا رفت. بعد از رفتن بزی، گرگ آمد و چند بار در زد ولی بچه ها چون صدایش نازک نبود، دستش سفید نبود و پایش قرمز نبود، در را به رویش باز نکردند. گرگ هم رفت و خود را شبیه بز زنگوله پا کرد و برگشت و بچه ها در را به رویش باز کردند. او شنگول و منگول را خورد ولی حبه انگور گریخت و ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادر هم اول سراغ شغال رفت ولی فهمید که کار او نبوده است. پس سراغ گرگ رفت و با او قرار جنگ گذاشت. بعد رفت و شاخ هایش را تیز کرد.
کتاب کوچه: بز زنگوله پا
بز زنگوله پا که شنیده بود گرگ تیزدندان در نزدیکی خانه اش زندگی می کند، به بچه هایش: شنگول و منگول و حبه انگور گفت که در را به روی هر کسی باز نکنند و به چرا رفت. بعد از رفتن بزی، گرگ آمد و چند بار در زد ولی بچه ها چون صدایش نازک نبود، دستش سفید نبود و پایش قرمز نبود، در را به رویش باز نکردند. گرگ هم رفت و خود را شبیه بز زنگوله پا کرد و برگشت و بچه ها در را به رویش باز کردند. او شنگول و منگول را خورد ولی حبه انگور گریخت و ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادر هم اول سراغ شغال رفت ولی فهمید که کار او نبوده است. پس سراغ گرگ رفت و با او قرار جنگ گذاشت. بعد رفت و شاخ هایش را تیز کرد. گرگ هم برای تیز کردن دندان هایش رفت ولی چون نمی خواست مزد بدهد، دلاک تمام دندان های او را کشید. روز جنگ، بزی با شاخش شکم گرگ را پاره کردو شنگول و منگول را بیرون آورد. این روایت از جلد اول کتاب افسانه های کهن صبحی گرفته شده است