شاهزادهی جوان عاشق دختر نارنج و ترنج است. پیرزنی به او می گوید برای رسیدن به دختر نارنج و ترنج باید کفش و عصای آهنی بردارد و آنقدر برود تا کفش آهنی ساییده شود. شاهزاده به گفته ی پیرزن عمل می کند تا به باغی می رسد. نارنج را از درخت می کند و می گریزد. پسر نارنج را نصف می کند و دختر را بیرون می آورد. به دختر می گوید برو بالای درخت تا من بروم کالسکه بیاورم و تو را با خود ببرم اما کنیزی که از چشمه زیر درخت می خواهد آب بردارد، دختر زیبا را می بیند و وقتی سرگذشت او را می شنود او را می کشد اما خون دختر در چشمه می افتد و تبدیل به ماهی می شود. کنیز لباس های دختر را می پوشد.
قصه نارنج و ترنج
شاهزادهی جوان عاشق دختر نارنج و ترنج است. پیرزنی به او می گوید برای رسیدن به دختر نارنج و ترنج باید کفش و عصای آهنی بردارد و آنقدر برود تا کفش آهنی ساییده شود. شاهزاده به گفته ی پیرزن عمل می کند تا به باغی می رسد. نارنج را از درخت می کند و می گریزد. پسر نارنج را نصف می کند و دختر را بیرون می آورد. به دختر می گوید برو بالای درخت تا من بروم کالسکه بیاورم و تو را با خود ببرم اما کنیزی که از چشمه زیر درخت می خواهد آب بردارد، دختر زیبا را می بیند و وقتی سرگذشت او را می شنود او را می کشد اما خون دختر در چشمه می افتد و تبدیل به ماهی می شود. کنیز لباس های دختر را می پوشد. وقتی شاهزاده برمی گردد و او را می بیند بسیار تعجب می کند، ولی مجبور می شود کنیز را با خود ببرد. سرانجام در جشنی، دختر سرگذشت خود را به شاهزاده می گوید و شاهزاده که به حیله کنیز پی برده است او را به دم اسبی می بندد و خود با دختر ازدواج می کند.