مردی سه پسر دارد. پسر کوچکتر را همه خانواده مسخره می کنند. روزی پسر بزرگ برای آوردن هیزم به جنگل می رود و در راه پیرمردی را می بیند که از او تکه نانی می خواهد. ولی پسرک توجهی نمی کند. وقتی می خواهد تبر را به درخت بزند، تبر برمی گردد و او را زخمی می کند، این بار کریم، پسر میانی، برای آوردن هیزم به جنگل می رود و باز پیرمرد به او می رسد و از او غذا می خواهد. کریم نیز او را از خود می راند. او هم در کندن درخت زخمی می شود. این بار نوبت به احمد می رسد، مادرش مقداری نان خشک در کیسه ی او می گذارد، اما این بار وقتی پیرمرد از او درخواست کمک می کند. پسر از او می خواهد که با هم هر چه دارند بخورند.
غاز طلائی
مردی سه پسر دارد. پسر کوچکتر را همه خانواده مسخره می کنند. روزی پسر بزرگ برای آوردن هیزم به جنگل می رود و در راه پیرمردی را می بیند که از او تکه نانی می خواهد. ولی پسرک توجهی نمی کند. وقتی می خواهد تبر را به درخت بزند، تبر برمی گردد و او را زخمی می کند، این بار کریم، پسر میانی، برای آوردن هیزم به جنگل می رود و باز پیرمرد به او می رسد و از او غذا می خواهد. کریم نیز او را از خود می راند. او هم در کندن درخت زخمی می شود. این بار نوبت به احمد می رسد، مادرش مقداری نان خشک در کیسه ی او می گذارد، اما این بار وقتی پیرمرد از او درخواست کمک می کند. پسر از او می خواهد که با هم هر چه دارند بخورند. وقتی در کیسه را باز می کند، به جای نان خشک کیک و شیر می بیند. احمد وقتی درختی را که پیرمرد به او نشان داده است می کند، غاز طلایی را می یابد. احمد به وسیله ی غاز طلایی سبب خنده دختر پادشاه می شود و خواسته های پادشاه را انجام می دهد. سرانجام هم با دختر پادشاه ازدواج می کند.