شاعر و آفتاب

حقوق کودک:
ناشر پایگاه:
نشریه:
پدیدآورنده پایگاه:
کتاب پایگاه:
گالری پایگاه:
گونه پایگاه:
فایل ها:
پایگاه ها:
منابع

هر روز که آفتاب غروب می‌کند، خرگوش و خروس و پسرک غمگین می‌شوند. پسر همیشه خواب می‌بیند که بزرگ شده و از کوه بالا رفته و می‌تواند خورشید را بگیرد و به خانه ببرد. یک روز صبح زود پسر از خانه بیرون می‌رود و خروس و خرگوش هم به دنبال او راهی می‌شوند. انها پس از پیمودن راه خسته می‌شوند و در دشتی سبز می‌نشینند. پسر از لای انگشت‌های دستش که به روی چشم گذاشته، خورشید را می‌بیند و هفت رنگ آفتاب را نگاه می‌کند. پسر با آفتاب حرف می‌زند. آفتاب صدای او را می‌شنود و به او می‌گوید: "من همه جا هستم". خرگوش که حرف های او را شنیده است، این حرف ها را برای خروس بازگو می‌کند.

متن کامل

هر روز که آفتاب غروب می‌کند، خرگوش و خروس و پسرک غمگین می‌شوند. پسر همیشه خواب می‌بیند که بزرگ شده و از کوه بالا رفته و می‌تواند خورشید را بگیرد و به خانه ببرد. یک روز صبح زود پسر از خانه بیرون می‌رود و خروس و خرگوش هم به دنبال او راهی می‌شوند. انها پس از پیمودن راه خسته می‌شوند و در دشتی سبز می‌نشینند. پسر از لای انگشت‌های دستش که به روی چشم گذاشته، خورشید را می‌بیند و هفت رنگ آفتاب را نگاه می‌کند. پسر با آفتاب حرف می‌زند. آفتاب صدای او را می‌شنود و به او می‌گوید: "من همه جا هستم". خرگوش که حرف های او را شنیده است، این حرف ها را برای خروس بازگو می‌کند. خروس نیز بر سر کوه می‌رود و با صدای بلند به همه پرنده‌ها خبر می‌دهد که پسر با آفتاب حرف زده است.هنگامی که پسر بزرگ می‌شود، حرف همه پرنده‌ها، درخت‌‌ها، سنگ‌ها و اب ها و آدم ها را با زبان شعر می‌نویسد.

توضیحات:
Submitted by farzant on