سهراب، معصومه (مافی)

حقوق کودک:
ناشر پایگاه:
نشریه:
پدیدآورنده پایگاه:
کتاب پایگاه:
گالری پایگاه:
گونه پایگاه:
فایل ها:
پایگاه ها:
منابع

من در سال ۱۳۰۴ در تهران در یک خانواده‌ی دانش‌دوست و فرهنگی به دنیا آمدم. پدربزرگم، ابوتراب حکیم‌باشی که در اصفهان زندگی می‌کرد، نخستین بیمارستان را در تهران تأسیس کرد. پدرم نیز پزشک بود و همه‌ی زندگی خود را وقف معالجه بیماران کرد. مادرم فخر‌التاج‌ثقفی نیز زنی با فرهنگ بود. او از نخستین فارغ‌التحصیلان مدرسه‌ی تربیت بود. در خانه‌ی ما کتابخانه‌ی بزرگی بود که بیشتر کتاب‌های آن، کتاب‌های پزشکی متعلق به پدرم بود، اما کتاب‌های کودک و نوجوان نیز در آن کتابخانه وجود داشت. پدرم وقتی سفارش می‌کرد که آخرین کتاب‌های تحقیقاتی را از پاریس برایش بفرستند، سفارش کتاب‌های کودک و نوجوان به زبان فرانسه و انگلیسی را نیز می‌داد. مادر و پدرم آن‌ها را برای ما می‌خواندند. من وقتی کوچک بودم، پدرم را از دست دادم. مادرم به تنهایی پنج فرزندش را بزرگ کرد. پس از به پایان رساندن دبیرستان به هنرستان رفتم. در هنرستان دو سال نقاشی خواندم. سپس نزد دکتر اکرامی رفتم و به استخدام آموزش و پرورش درآمدم. ابتدا کارم را در دبستان و دبیرستان ایران به مدیریت خانم جهانبانی شروع کردم. در آنجا ادبیات فارسی دبیرستان را درس می‌دادم. سپس کنکور دادم و وارد دانشکده‌ی هنرهای زیبا شدم. استاد من، حیدریان، شاگرد کمال‌الملک بود. سال ۱۳۲۹ با آقای یحیی مافی ازدواج کردم. هنگامی‌ که مدرسه را تأسیس کردیم، به این نتیجه رسیدم که دیپلم برای اداره‌ی مدرسه کافی نیست. پس با کوشش زیاد در رشته‌ی تعلیم و تربیت دانشسرای عالی درس خواندم و سپس دوره‌ی فوق‌لیسانس جامعه‌شناسی را در دانشگاه تهران به پایان رساندم. ادامه‌ی تحصیل بی‌اندازه در پیشرفت کارم مؤثر بود. وقتی در کودکستان مهر مشغول به کار شدم، کتاب‌های انگلیسی و فرانسه کودکان را از کتابفروشی مپسو در خیابان نادری می‌خریدم و آن‌‌ها را ترجمه می‌کردم. متن فارسی را زیر تصویرها می‌نوشتم و سر کلاس می‌بردم و به دست بچه‌ها می‌دادم. من خانم میرهادی را از دوره‌ی دبیرستان می‌شناختم ما مرتب در زمینه اداره‌ی مدرسه‌های‌مان با هم مشورت داشتیم. خانم میرهادی می‌گفت این راه حل مشکل نیست. باید برای کودکان کتاب تهیه کرد باید کتابخانه‌ی مدرسه را گسترش داد. هفته‌ای یکبار با بچه‌ها جلسه داشتیم و درباره‌ی بهترین کتابی که خوانده‌ بودند، بحث می‌کردیم. مسئولان "پیک"‌ در این جلسات شرکت می‌کردند و داستانی را که بچه‌ها همه دوست داشتند، به شکل نمایش روی صحنه می‌آوردیم. شازده کوچولو را چند بار روی صحنه آوردیم. صحنه‌آرایی‌ها و گریم‌ها به عهده‌ی خودم بود......

متن کامل

من در سال ۱۳۰۴ در تهران در یک خانواده‌ی دانش‌دوست و فرهنگی به دنیا آمدم. پدربزرگم، ابوتراب حکیم‌باشی که در اصفهان زندگی می‌کرد، نخستین بیمارستان را در تهران تأسیس کرد. پدرم نیز پزشک بود و همه‌ی زندگی خود را وقف معالجه بیماران کرد. مادرم فخر‌التاج‌ثقفی نیز زنی با فرهنگ بود. او از نخستین فارغ‌التحصیلان مدرسه‌ی تربیت بود. در خانه‌ی ما کتابخانه‌ی بزرگی بود که بیشتر کتاب‌های آن، کتاب‌های پزشکی متعلق به پدرم بود، اما کتاب‌های کودک و نوجوان نیز در آن کتابخانه وجود داشت. پدرم وقتی سفارش می‌کرد که آخرین کتاب‌های تحقیقاتی را از پاریس برایش بفرستند، سفارش کتاب‌های کودک و نوجوان به زبان فرانسه و انگلیسی را نیز می‌داد. مادر و پدرم آن‌ها را برای ما می‌خواندند. من وقتی کوچک بودم، پدرم را از دست دادم. مادرم به تنهایی پنج فرزندش را بزرگ کرد. پس از به پایان رساندن دبیرستان به هنرستان رفتم. در هنرستان دو سال نقاشی خواندم. سپس نزد دکتر اکرامی رفتم و به استخدام آموزش و پرورش درآمدم. ابتدا کارم را در دبستان و دبیرستان ایران به مدیریت خانم جهانبانی شروع کردم. در آنجا ادبیات فارسی دبیرستان را درس می‌دادم. سپس کنکور دادم و وارد دانشکده‌ی هنرهای زیبا شدم. استاد من، حیدریان، شاگرد کمال‌الملک بود. سال ۱۳۲۹ با آقای یحیی مافی ازدواج کردم. هنگامی‌ که مدرسه را تأسیس کردیم، به این نتیجه رسیدم که دیپلم برای اداره‌ی مدرسه کافی نیست. پس با کوشش زیاد در رشته‌ی تعلیم و تربیت دانشسرای عالی درس خواندم و سپس دوره‌ی فوق‌لیسانس جامعه‌شناسی را در دانشگاه تهران به پایان رساندم. ادامه‌ی تحصیل بی‌اندازه در پیشرفت کارم مؤثر بود. وقتی در کودکستان مهر مشغول به کار شدم، کتاب‌های انگلیسی و فرانسه کودکان را از کتابفروشی مپسو در خیابان نادری می‌خریدم و آن‌‌ها را ترجمه می‌کردم. متن فارسی را زیر تصویرها می‌نوشتم و سر کلاس می‌بردم و به دست بچه‌ها می‌دادم. من خانم میرهادی را از دوره‌ی دبیرستان می‌شناختم ما مرتب در زمینه اداره‌ی مدرسه‌های‌مان با هم مشورت داشتیم. خانم میرهادی می‌گفت این راه حل مشکل نیست. باید برای کودکان کتاب تهیه کرد باید کتابخانه‌ی مدرسه را گسترش داد. هفته‌ای یکبار با بچه‌ها جلسه داشتیم و درباره‌ی بهترین کتابی که خوانده‌ بودند، بحث می‌کردیم. مسئولان "پیک"‌ در این جلسات شرکت می‌کردند و داستانی را که بچه‌ها همه دوست داشتند، به شکل نمایش روی صحنه می‌آوردیم. شازده کوچولو را چند بار روی صحنه آوردیم. صحنه‌آرایی‌ها و گریم‌ها به عهده‌ی خودم بود......

توضیحات:
Submitted by farzant on