در روزهای آخر سال برف و سرما شدید شده بود. پیرمردی در روی برف ها نشسته بود. او زمستان بود و نگهبان شاهزاده بهار. بعد از چند هفته لک لک ها آمدند در حالی که بر پشت آن ها دو کودک، یک دختر و یک پسر نشسته بودند. آن ها کودکان بهار بودند و با آمدنشان همه جا را سرسبز کردند. بعد از مدتی آن دو کودگ جوان شدند و عروس و داماد بهار نامیده شدند. با گرم شدن هوا زن و مرد تابستان دیده می شدند و در طبیعت گردش می کردند. تابستان دست هایش را لرزاند و همه جا زرد شد. زن تابستان دیگر ملکه س سال شده بود. او از هوای سرد و مه آلود خسته بود. روزی بر روی برگ های زرد دراز کشیده بود که تند بادی وزید.
سرگذشت سال
در روزهای آخر سال برف و سرما شدید شده بود. پیرمردی در روی برف ها نشسته بود. او زمستان بود و نگهبان شاهزاده بهار. بعد از چند هفته لک لک ها آمدند در حالی که بر پشت آن ها دو کودک، یک دختر و یک پسر نشسته بودند. آن ها کودکان بهار بودند و با آمدنشان همه جا را سرسبز کردند. بعد از مدتی آن دو کودگ جوان شدند و عروس و داماد بهار نامیده شدند. با گرم شدن هوا زن و مرد تابستان دیده می شدند و در طبیعت گردش می کردند. تابستان دست هایش را لرزاند و همه جا زرد شد. زن تابستان دیگر ملکه س سال شده بود. او از هوای سرد و مه آلود خسته بود. روزی بر روی برگ های زرد دراز کشیده بود که تند بادی وزید. وقتی باد آرام گرفت دیگر ملکه سال آن جا نبود. فرمانروای سال موهایش سفید شده بود و منتظر کودکان بهار بود. تا سرانجام کودکان بهار آمدند و فرمانروای سال یا همان پیرمرد زمستان ناپدید شد.