رضوان، مرتضی

حقوق کودک:
ناشر پایگاه:
نشریه:
پدیدآورنده پایگاه:
کتاب پایگاه:
گالری پایگاه:
گونه پایگاه:
فایل ها:
پایگاه ها:
منابع

مرتضی رضوان در محله‌ باغ ایلچی تهران به دنیا آمد. خانواده‌‌ی اواز بقایای خانواده‌هایی بود که در گذشته در این محله زندگی می‌کردند. او از دوره‌ی کودکی‌اش چنین یاد می‌کند: "در آن زمان به سفیرها در اصطلا‌ح ایلچی می‌گفتند. سفیرهای خارجی در تهران ایلچی‌ها بودند. ما در این محله زندگی می‌کردیم، در محله‌ سفیران ایران و سفیران خارجه. خانه‌ ما باغ بزرگی داشت. در این باغ آبی به نام آب شاه جریان داشت. جریان آب، بانگ خروس و پنج دری‌های رنگی، این‌ها همه خاطرات کودکی من‌اند.

متن کامل

مرتضی رضوان در محله‌ باغ ایلچی تهران به دنیا آمد. خانواده‌‌ی اواز بقایای خانواده‌هایی بود که در گذشته در این محله زندگی می‌کردند. او از دوره‌ی کودکی‌اش چنین یاد می‌کند: "در آن زمان به سفیرها در اصطلا‌ح ایلچی می‌گفتند. سفیرهای خارجی در تهران ایلچی‌ها بودند. ما در این محله زندگی می‌کردیم، در محله‌ سفیران ایران و سفیران خارجه. خانه‌ ما باغ بزرگی داشت. در این باغ آبی به نام آب شاه جریان داشت. جریان آب، بانگ خروس و پنج دری‌های رنگی، این‌ها همه خاطرات کودکی من‌اند. پدر من در جای خودش آدم ویژه‌ای بود، زیرا پسر میرزا محمود مدرس بود و میرزا محمود مدرس آدم شناخته‌شده‌ای در انقلا‌ب مشروطیت است. او نیز دارای فرهنگ و دانش پدرش بود که در خانواده‌ ما به شکلی دیگر جریان داشت. من کلا‌س پنجم بودم که پدرم مرد. ارثی که از پدرم به من رسید بقچه‌ای بود که نقش بسیار مهمی در زندگی من داشت. در این بقچه کتاب‌های زیادی بود. بسیاری از آن‌ها نوشتار دستی بودند که همه‌‌ی آن‌ها تقسیم شدند و نمی‌دانم چه بلا‌یی به سرشان آمد. استادان دانشگاه از این کتا ب‌ها خیلی بهره بردند و چند تا از این کتاب‌ها شاید به نام‌های دیگری چاپ شد. چیزی که برای من ماند، یک بقچه بود که حالا‌ خیلی قدیمی و پاره شده است. این بقچه پر از شعرهای پدربزرگ من بود و همه دست‌نوشته. این دست‌نوشته‌ها خط خوشی داشتند. من عاشق این بودم که باسواد بشوم تا شعرهایش را بخوانم. اما تصور می‌‌کردم سواد داشتن آن است که بتوانم این شعرها را بخوانم. کتاب را می‌توانستم بخوانم ولی دست‌نوشته را نه. تا اینکه سرانجام این امکان را پیدا کردم که بتوانم بخوانم. وقتی شروع کردم به خواندن، کلا‌س هفتم بودم و معلمی داشتم که یادش به خیر اسمش حسن ابوالفتحیان بود. این مرد به ادبیات عشق می‌ورزید. آن موقع پاورقی‌ روزنامه‌های تهران مصور ، ترقی و خواندنیها و این‌‌ها را می‌نوشت و خیلی به من علا‌قه داشت و من توانستم اولین شعر این بقچه را در بیاورم و برای معلمم بخوانم. ذوق می‌کردم که دیگر می‌توانم شعرهای پدربزرگم را در مدرسه بخوانم". رضوان درباره‌ی انگیزه‌اش از رویکرد به ادبیات کودکان می‌گوید: "من بچه‌ها را خیلی دوست داشتم. پس از پایان دوره مدرسه، ترجیح دادم معلم بشوم و ...

توضیحات:
Submitted by farzant on