روزی دیگ و کماجدان دعوایشان شد. هر کدام به دیگری می گفت که رنگ تو سیاه است و کثیفی. آن ها با کفگیر و ملاقه به جان هم افتادند تا اینکه هر دوتاشان افتادند روی زمین و غذاهای داخل شان روی زمین ریخت. موش ها و گربه ها و مرغ ها و خروس که برای تماشای دعوا آمده بودند، شروع کردند به خوردن و جمع کردن غذاهایی که روی زمین ریخته شده بود. صاحب خانه که آمد فکر کرد گربه ها دیگ و کماجدان را انداخته اند. با دسته جارو دنبالشان کرد. بعد هم دیگ و کماجدان را به مسگر داد تا تعمیرشان کند. مسگر هم آن دو را با چکش صاف کرد که آه و ناله آن ها بلند شد. بعد هم با قلع سفیدشان کرد.
دعوای دیگ و کماجدان
روزی دیگ و کماجدان دعوایشان شد. هر کدام به دیگری می گفت که رنگ تو سیاه است و کثیفی. آن ها با کفگیر و ملاقه به جان هم افتادند تا اینکه هر دوتاشان افتادند روی زمین و غذاهای داخل شان روی زمین ریخت. موش ها و گربه ها و مرغ ها و خروس که برای تماشای دعوا آمده بودند، شروع کردند به خوردن و جمع کردن غذاهایی که روی زمین ریخته شده بود. صاحب خانه که آمد فکر کرد گربه ها دیگ و کماجدان را انداخته اند. با دسته جارو دنبالشان کرد. بعد هم دیگ و کماجدان را به مسگر داد تا تعمیرشان کند. مسگر هم آن دو را با چکش صاف کرد که آه و ناله آن ها بلند شد. بعد هم با قلع سفیدشان کرد. آن وقت دیگ و کماجدان به هم نگاه کردند و از دعوایی که کرده بودند پشیمان شدند. لگن به آن دو گفت سعی کنید از این به بعد با هم مهربان باشید و بدانید که سیاه بودن به خاطر کار کردن بهتر از سفیدی است که نتیجه بیکاری است.