شاه گوهرفروشی را که همسرش آبستن است برای جدا کردن جواهراتش از خزانه احضار می کند. گوهرفروش به زن می گوید اگر پسری زائیدی اورا فیروز و اگر دختر زائیدی فرزانه بگذار . شاه که از گوهرفروش خوشش آمده اورا نزد خود نگاه می دارد تا ۱۲ سال. گوهرفروش صاحب دو پسر به نام های فیروز و فرزانه می شود بعد از دوازده سال گوهرفروش به آنها نامه می نویسد به پایتخت بیایند و با او زندگی کنند زن و پسران به شهر می رسند دو پسر کنار رودخانه می مانند و زن به شهر می رود تا غذایی تهیه کند گوهرفروش که برای استقبال آمده بود کیسه جواهراتش را گم می کند. فیروز و فرزانه را می بیند و تقصیر را به گردن آنها می گذارد.
داستان کودکان: فیروز و فرزانه
شاه گوهرفروشی را که همسرش آبستن است برای جدا کردن جواهراتش از خزانه احضار می کند. گوهرفروش به زن می گوید اگر پسری زائیدی اورا فیروز و اگر دختر زائیدی فرزانه بگذار . شاه که از گوهرفروش خوشش آمده اورا نزد خود نگاه می دارد تا ۱۲ سال. گوهرفروش صاحب دو پسر به نام های فیروز و فرزانه می شود بعد از دوازده سال گوهرفروش به آنها نامه می نویسد به پایتخت بیایند و با او زندگی کنند زن و پسران به شهر می رسند دو پسر کنار رودخانه می مانند و زن به شهر می رود تا غذایی تهیه کند گوهرفروش که برای استقبال آمده بود کیسه جواهراتش را گم می کند. فیروز و فرزانه را می بیند و تقصیر را به گردن آنها می گذارد. آنها را دنبال می کند هر دو به داخل رودخانه می افتند. یکی از پسرها به دست شاه همسایه می افتد و دیگری به دست برده فروشان. گوهرفروش وقتی که همسرش را دید و متوجه می شود آنها پسران خودش بوده اند به رودخانه افتاده اند آه و فغان می کند و با همسرش راهی کوه و بیابان می شوند. روزی گوهرفروش در بازار برده فروشان برده ای می خرد وقتی به منزل می آید متوجه می شود که پسرش، فرزانه است. فرزانه به قصد فروش جواهرات به کشور همسایه نزد شاه که همان فیروز است می رود. روزی دشمنان به شاه حمله می کنند و فرزانه جان شاه را نجات می دهد اما شاه اورا به زندان می اندازد. پدر و مادر نزد شاه می آیند و همین که فیروز متوجه اشتباهش می شود برادر را از زندان آزاد می کند .