روزی خلیفه هارون الرشید دختری زیبا و نیمه عریان را در باغی پیدا می کند. او را به قصر خود می برد و سرگذشت او را می پرسد. دختر به او می گوید: همراه نامزد خود در باغ می گشتیم تا اینکه مار سیاهی را دیدیم. نامزدم مار را با شمشیر کشت. در شب عروسی مار سفیدی به اتاق ما آمد و تبدیل به زنی زیبا شد و همسرم را به انتقام همسرش کشت. از آنجا که جای دندان های یک زن بر گردن شوهرم بود مرا محکوم و به دارالمجانین فرستادند. همان مار مرا نجات داد و گنجی را به من نشان داد. من همراه او بیرون از شهر در این باغ زندگی می کردم. مار مرد و من آن روز به کمک نیاز داشتم تا جسد اورا به خاک بسپارم.
داستان کودکان: فرشته نخلستان
روزی خلیفه هارون الرشید دختری زیبا و نیمه عریان را در باغی پیدا می کند. او را به قصر خود می برد و سرگذشت او را می پرسد. دختر به او می گوید: همراه نامزد خود در باغ می گشتیم تا اینکه مار سیاهی را دیدیم. نامزدم مار را با شمشیر کشت. در شب عروسی مار سفیدی به اتاق ما آمد و تبدیل به زنی زیبا شد و همسرم را به انتقام همسرش کشت. از آنجا که جای دندان های یک زن بر گردن شوهرم بود مرا محکوم و به دارالمجانین فرستادند. همان مار مرا نجات داد و گنجی را به من نشان داد. من همراه او بیرون از شهر در این باغ زندگی می کردم. مار مرد و من آن روز به کمک نیاز داشتم تا جسد اورا به خاک بسپارم. هارون، جعفر برمکی را برای تحقیق درباره ی درستی گفته های دختر به باغ می فرستد. آنها جسد زن و پوست مار را می بینند و جسد را به خاک می سپارند. دختر تعریف می کند که این دو مار سیاه و سفید دختر و پسری بوده اند که عاشق هم می شوند و با سحر جادوگر روزها به شکل مار و شب ها به شکل انسان درمی آمده اند.