داستان کودکان: غول و بچه ها

حقوق کودک:
ناشر پایگاه:
نشریه:
پدیدآورنده پایگاه:
کتاب پایگاه:
گالری پایگاه:
گونه پایگاه:
فایل ها:
پایگاه ها:
منابع

غولی باغی بسیار زیبا دارد که اجازه نمی دهد بچه ها آنجا بازی کنند. بچه ها در نبود او به باغ می آیند و بازی می کنند. روزی باد شمال به باران و برف می گوید: دیگر بر این باغ نبارید. باغ به دلیل تنگ نظری غول خشک می شود. تا اینکه پرنده ای او را راهنمایی می کند که بچه ها را به باغ راه بدهد. باغ دوباره طراوت خود را بازمی یابد. روزی غول، بچه ای را که نمی تواند از درخت بالا برود، بلند می کند و روی شاخه می گذارد. بچه، غول را می بوسد. غول از آن پس با بچه بازی می کند تا اینکه دیگر بچه به باغ نمی آید. روزی غول که پیر شده است زیر درخت زیبایی همان بچه را می بیند.

متن کامل

غولی باغی بسیار زیبا دارد که اجازه نمی دهد بچه ها آنجا بازی کنند. بچه ها در نبود او به باغ می آیند و بازی می کنند. روزی باد شمال به باران و برف می گوید: دیگر بر این باغ نبارید. باغ به دلیل تنگ نظری غول خشک می شود. تا اینکه پرنده ای او را راهنمایی می کند که بچه ها را به باغ راه بدهد. باغ دوباره طراوت خود را بازمی یابد. روزی غول، بچه ای را که نمی تواند از درخت بالا برود، بلند می کند و روی شاخه می گذارد. بچه، غول را می بوسد. غول از آن پس با بچه بازی می کند تا اینکه دیگر بچه به باغ نمی آید. روزی غول که پیر شده است زیر درخت زیبایی همان بچه را می بیند. او به غول می گوید: آمده ام تو را به باغ خودم ببرم. غول می پرسد: باغ تو کجاست؟ بچه می گوید: باغ من بهشت است و دست غول را می گیرد و با خود می برد.

توضیحات:
Submitted by mehrzady on