بازرگانی پسری تنبل به نام ممل داشت. هرچه پدر و مادرش به او می گفتند که به دنبال کاری برود، بهانه ای می آورد، تا اینکه از درویشی قصه ای درمورد شهر سگ ها و اینکه همه ی کار آنها مثل آدمیان است، می شنود و برای یافتن این شهر راهی سفر می شود. پس از چند روز به شهر سگ ها می رسد. چندی در آن شهر مهمان سگ ها می شود تا اینکه روزی سگ ها را در میدان جمع می کند و از آنها می پرسد چرا آنها به شکل سگ اند ولی کارهای شان مثل آدمیان است؟ در این میان سگی به او حمله می کند. ممل سگ را با شمشیر گردن می زند.
داستان کودکان: شهر سگها
بازرگانی پسری تنبل به نام ممل داشت. هرچه پدر و مادرش به او می گفتند که به دنبال کاری برود، بهانه ای می آورد، تا اینکه از درویشی قصه ای درمورد شهر سگ ها و اینکه همه ی کار آنها مثل آدمیان است، می شنود و برای یافتن این شهر راهی سفر می شود. پس از چند روز به شهر سگ ها می رسد. چندی در آن شهر مهمان سگ ها می شود تا اینکه روزی سگ ها را در میدان جمع می کند و از آنها می پرسد چرا آنها به شکل سگ اند ولی کارهای شان مثل آدمیان است؟ در این میان سگی به او حمله می کند. ممل سگ را با شمشیر گردن می زند. سگ به شکل جوانی که در خون میغلتد در می آید و در لحظه های آخر ماجرای طلسم شدن شهر و مردم را به دست زال پیری که در کوهستان زندگی می کند، برای ممل باز می گوید. سپس از ممل می خواهد مردم شهر را نجات دهد. ممل به کوهستان می رود و با پیرزال می جنگد. پس از پای درآوردن پیرزال، مردم شهر نجات می یابند و به شکل اول باز می گردند و ممل هم وزیر شاه شهر می شود.