درویشی که همیشه در حال سفر بود، روزی با مرد ناشناسی همسفر می شود. در راه درویش مراقب مرد ناشناس است و مرد از کارهای عجیب درویش تعجب می کند. در محلی که استراحت می کنند، درویش به نماز خواندن می پردازد. مردناشناس قرصی نان از کوله ی درویش در می آورد و می خورد. وقتی درویش کوله اش راباز می کند و از ۳ گرده نان ۲ گرده را می یابد از مرد ناشناس در این باره می پرسد. مرد قسم می خورد که نان ها را او نخورده است. وقتی به شهر می رسند درویش به سه قطعه سنگ می دمد و آنها به شکل طلا درمی آیند. یکی را خود بر می دارد و یکی را به مرد ناشناس می دهد و قرار می گذارند سومی را به کسی که نان را خورده است بدهند.
داستان کودکان: درویش و طلا
درویشی که همیشه در حال سفر بود، روزی با مرد ناشناسی همسفر می شود. در راه درویش مراقب مرد ناشناس است و مرد از کارهای عجیب درویش تعجب می کند. در محلی که استراحت می کنند، درویش به نماز خواندن می پردازد. مردناشناس قرصی نان از کوله ی درویش در می آورد و می خورد. وقتی درویش کوله اش راباز می کند و از ۳ گرده نان ۲ گرده را می یابد از مرد ناشناس در این باره می پرسد. مرد قسم می خورد که نان ها را او نخورده است. وقتی به شهر می رسند درویش به سه قطعه سنگ می دمد و آنها به شکل طلا درمی آیند. یکی را خود بر می دارد و یکی را به مرد ناشناس می دهد و قرار می گذارند سومی را به کسی که نان را خورده است بدهند. مرد ناشناس می گوید که او نان را خورده است. درویش ۳ قطعه طلا را به او می دهد و از او می خواهد به خاطر مال دنیا دروغ نگوید و می رود. ۳ دزد طلاها را ازمرد ناشناس می دزدند و او و سه مرد دیگر را به خاطر ۳ قطعه طلا می کشند. درویش وقتی بازمی گردد و این ماجرا را می بیند، با خود می گوید انسان ها برسرمال دنیا جان یکدیگر را می گیرند و ۳ قطعه طلا را به شکل سنگ درمی آورد و می رود.