پادشاهی سه دختر زیبارو دارد. روزی آنها در باغ مشغول بازی اند که ناگهان ماری بر سر راه آنها ظاهر می شود. دختر کوچک پادشاه شروع به رقص با مار می کند. مار شیفته ی دختر می شود. دختر دستی به سر مار می کشد و سیبی به او می دهد. خواهرها فرار می کنند. مار از دختر می خواهد که با او ازدواج کند. دختر تعجب می کند. در این هنگام جوانی زیبا از پوست مار درمی آید. دختر می پذیرد و مار را نزد پدر می برد و می گوید می خواهد با مار ازدواج کند. با وجود مخالفت های پدر، به اصرار دختر، شاه می پذیرد. مار روزها در پوست خود بود و شب ها از پوست مار درمی آمد. تا خواهرهای شاهزاده پی ماجرا می برند و پوست مار را پاره می کنند.
داستان کودکان: خواهران حسود
پادشاهی سه دختر زیبارو دارد. روزی آنها در باغ مشغول بازی اند که ناگهان ماری بر سر راه آنها ظاهر می شود. دختر کوچک پادشاه شروع به رقص با مار می کند. مار شیفته ی دختر می شود. دختر دستی به سر مار می کشد و سیبی به او می دهد. خواهرها فرار می کنند. مار از دختر می خواهد که با او ازدواج کند. دختر تعجب می کند. در این هنگام جوانی زیبا از پوست مار درمی آید. دختر می پذیرد و مار را نزد پدر می برد و می گوید می خواهد با مار ازدواج کند. با وجود مخالفت های پدر، به اصرار دختر، شاه می پذیرد. مار روزها در پوست خود بود و شب ها از پوست مار درمی آمد. تا خواهرهای شاهزاده پی ماجرا می برند و پوست مار را پاره می کنند. پسر که شاهزاده ی پریان بود قهر می کند و انگشتر خود را به دختر می دهد و می گوید: اگر می خواهی مرا بیابی باید هفت کفش آهنی پاره کنی و غیب می شود. دختر هفت جفت کفش آهنی برمی دارد و به سفر می رود. لب چاهی با یک پری که برای آب بردن آمده بود، آشنا می شود و نام پسر شاه پریان را از او می شنود. انگشتر خود را در کوزه ی پسر می اندازد. پسر پس از دیدن انگشتر م فهمد که دختر به دنبالش آمده است، خود را به او نشان داده و او را نزد خود می برد.