مردی خداپرست و بردبار در روستایی زندگی می کند که کدخدای آن مرد ستمگری است. چند جوان کدخدا را می کشند. پس از آن غلامی بدجنس که همه ی دارایی های مردم را غارت میکند از طرف شاه به آن ده فرستاده می شود. مردم هربار که برای شکایت نزد خداپرست میآیند، او به صبر دعوتشان می کند. روزی که شاه به آن منطقه آمده و وضعیت نابسامان مردم را می بیند، مردم می گویند که خداپرست ما را به صبر دعوت می کرد. به دستور شاه خداپرست به همراه دو فرزند و همسرش در بیابان آواره می شوند.
داستان کودکان: خداپرست
مردی خداپرست و بردبار در روستایی زندگی می کند که کدخدای آن مرد ستمگری است. چند جوان کدخدا را می کشند. پس از آن غلامی بدجنس که همه ی دارایی های مردم را غارت میکند از طرف شاه به آن ده فرستاده می شود. مردم هربار که برای شکایت نزد خداپرست میآیند، او به صبر دعوتشان می کند. روزی که شاه به آن منطقه آمده و وضعیت نابسامان مردم را می بیند، مردم می گویند که خداپرست ما را به صبر دعوت می کرد. به دستور شاه خداپرست به همراه دو فرزند و همسرش در بیابان آواره می شوند. دو فرزندش را دزدان و همسرش را تاجری می برد و خودش را هم در سرزمینی دیگر به دست شاه به بیگاری مشغول می شود ولی چون ضعیف است و نمی تواند خوب کار کند به زندان می افتد. خداپرست صبر پیشه می کند. تا اینکه شاه از دنیا می رود. درباریان به زندان می روند و سه پرسش از خداپرست می کنند که اگر پاسخ دهد او را به شاهی برسانند. خداپرست به پرسش ها پاسخ می دهد و بر تخت شاهی می نشیند. سپس همسر خود را از دست تاجر و پسرانش را از دست برده فروشان نجات می دهد و با عدالت پادشاهی می کند.