داستان:‌ پلنگ آدمخوار

حقوق کودک:
ناشر پایگاه:
نشریه:
پدیدآورنده پایگاه:
کتاب پایگاه:
گالری پایگاه:
گونه پایگاه:
فایل ها:
پایگاه ها:
منابع

پدر «آما»، کدخدای ده بود. او باید می رفت و مسافرهایی که می خواستند شب را در آن روستا بگذرانند از وجود پلنگ آدمخوار آگاه می کرد. «آما» در خانه تنها بود که فهمید پلنگ آدمخوار پشت در کلبه شان هست. او به روی تیر چوبی سقف پناه برد. پلنگ در را شکست و داخل کلبه شد. وقتی آما را دید سعی کرد او هم به روی تیر چوبی بپرد ولی نتوانست. پس به روی پشت بام رفت تا سقف کلبه را سوراخ کند. در این موقع پدر «آما» با مسافران به کلبه نزدیک می شدند که «آما» فریاد زد و آن ها را از وجود پلنگ آگاه کرد. پدر آمد و با تفنگش پلنگ را کشت و این باعث خوشحالی زیاد مردم روستا شد.

متن کامل

پدر «آما»، کدخدای ده بود. او باید می رفت و مسافرهایی که می خواستند شب را در آن روستا بگذرانند از وجود پلنگ آدمخوار آگاه می کرد. «آما» در خانه تنها بود که فهمید پلنگ آدمخوار پشت در کلبه شان هست. او به روی تیر چوبی سقف پناه برد. پلنگ در را شکست و داخل کلبه شد. وقتی آما را دید سعی کرد او هم به روی تیر چوبی بپرد ولی نتوانست. پس به روی پشت بام رفت تا سقف کلبه را سوراخ کند. در این موقع پدر «آما» با مسافران به کلبه نزدیک می شدند که «آما» فریاد زد و آن ها را از وجود پلنگ آگاه کرد. پدر آمد و با تفنگش پلنگ را کشت و این باعث خوشحالی زیاد مردم روستا شد. ولی کسی از شجاعت «آما» حرفی نمی زد چون او یک دختر بود.

توضیحات:
Submitted by farzant on