در شبی سرد و برفی در زمستان، مرد ثروتمندی در خانه تنها بود و مشغول حساب کردن درآمدش بود که خوابش برد. ناگهان با صدایی از خواب بیدار شد و در راهرو هیکل مردی را دید که می خواهد به او حمله کند. از ترس شروع به دویدن به طرف باغ خانه اش کرد. وقتی داخل باغ شد یادش آمد که آن مرد داخل خانه در واقع مجسمه ای بوده که خودش خریده. اما وقتی خواست به داخل خانه برگردد، دید که در بسته شده و هر کاری کرد نتوانست در را باز کند. مجبور شد در آن برف تا صبح پشت در خانه خودش بنشیند. این اتفاق او را به یاد افراد فقیری انداخت که اطراف خانه او هستند و همیشه این زندگی سخت را دارند.
ترس از مجسمه
در شبی سرد و برفی در زمستان، مرد ثروتمندی در خانه تنها بود و مشغول حساب کردن درآمدش بود که خوابش برد. ناگهان با صدایی از خواب بیدار شد و در راهرو هیکل مردی را دید که می خواهد به او حمله کند. از ترس شروع به دویدن به طرف باغ خانه اش کرد. وقتی داخل باغ شد یادش آمد که آن مرد داخل خانه در واقع مجسمه ای بوده که خودش خریده. اما وقتی خواست به داخل خانه برگردد، دید که در بسته شده و هر کاری کرد نتوانست در را باز کند. مجبور شد در آن برف تا صبح پشت در خانه خودش بنشیند. این اتفاق او را به یاد افراد فقیری انداخت که اطراف خانه او هستند و همیشه این زندگی سخت را دارند. صبح که هوا روشن شد او دید که کلید روی در بوده و در تاریکی شب دیده نشده بوده است. او به علت سرمایی که در آن شب خورده بود چندین روز بیمار بود. پس از بهبودی بخشی از باغ خود را مخصوص غذا دادن، لباس دادن و جای خواب برای مستمندان کرد.