در یک ده پیرمردی بزی داشت که دندان طلا ، پشمی مثل نخ طلا و سم هایی از طلا داشت. هیچکس از وجود این بز خبر نداشت. تا اینکه یک روز بز از خانه فرار مىکند. پیرمرد بدنبال بزش میگردد اما حاضر نیست به کسی مشخصات بز را بگوید. پیرمرد که از پیدا کردن بزش نا امید میشود، به هر کس که میرسد میگوید اگر کس بزش را پیدا کند یک من نخ طلا میدهد. بزودی تعداد زیادی از مردم که کاری هم ندارند بدنبال بز میگردند. اما همه ی آنها مدعی هستند که بز مال آنها است و هر جا میروند وعده یک من نخ طلا به یابنده میدهند، تا اینکه یک روز مردی به پیرمرد میرسد و سراغ بز را از پیرمرد میگیرد.
بزى که گم شد
در یک ده پیرمردی بزی داشت که دندان طلا ، پشمی مثل نخ طلا و سم هایی از طلا داشت. هیچکس از وجود این بز خبر نداشت. تا اینکه یک روز بز از خانه فرار مىکند. پیرمرد بدنبال بزش میگردد اما حاضر نیست به کسی مشخصات بز را بگوید. پیرمرد که از پیدا کردن بزش نا امید میشود، به هر کس که میرسد میگوید اگر کس بزش را پیدا کند یک من نخ طلا میدهد. بزودی تعداد زیادی از مردم که کاری هم ندارند بدنبال بز میگردند. اما همه ی آنها مدعی هستند که بز مال آنها است و هر جا میروند وعده یک من نخ طلا به یابنده میدهند، تا اینکه یک روز مردی به پیرمرد میرسد و سراغ بز را از پیرمرد میگیرد. پیر مرد میگوید این که مشخصات بز من است. مرد میگوید نه بز من است. بالاخره پیرمرد تصمیم میگیرد بدنبال کسی بگردد که بزی گم نکرده است. او به دختر میرسد که بزی گم نکرده است. وقتی حکایت خود را میگوید، دختر میگوید شاید از اول هم بز مال او نبوده و چنین بزی متعلق به همه است تا از آن استفاده کنند.