روستای ایبیش در شبه جزیره ی آبشوران روى تپهى کوچکى قرار دارد، این روستا سال ها پیش پر از درخت هاى انگور بوده است. اما کم کم ملاکان بزرگ زمین ها را از دست دهقانان بیرون آورده اند و در آنجا به اکتشاف و استخراج نفت پرداخته اند. کمکم انجیرهاى زرد شیرین باغ ها به فراموشی سپرده شده و در عوض دود چراغ هایى که با نفت سیاه مىسوزند، همه جا را فرا گرفته است. کمکم نفت روى آب را فرا می گیرد و پرهای پرندگانی که براى آب تنى مىآیند نفتى می شود. ایبیش با دوستش جبى هر روز با پارچه نفت ها را جمع مىکنند و مىفروشند ولى فرخ پسر ارباب با آن دو مخالف است و همیشه با آنها دعوا و کتک کارى دارد.
ایبیش
روستای ایبیش در شبه جزیره ی آبشوران روى تپهى کوچکى قرار دارد، این روستا سال ها پیش پر از درخت هاى انگور بوده است. اما کم کم ملاکان بزرگ زمین ها را از دست دهقانان بیرون آورده اند و در آنجا به اکتشاف و استخراج نفت پرداخته اند. کمکم انجیرهاى زرد شیرین باغ ها به فراموشی سپرده شده و در عوض دود چراغ هایى که با نفت سیاه مىسوزند، همه جا را فرا گرفته است. کمکم نفت روى آب را فرا می گیرد و پرهای پرندگانی که براى آب تنى مىآیند نفتى می شود. ایبیش با دوستش جبى هر روز با پارچه نفت ها را جمع مىکنند و مىفروشند ولى فرخ پسر ارباب با آن دو مخالف است و همیشه با آنها دعوا و کتک کارى دارد. اختلاف آنها سبب شده است که پدر ایبیش را از کارخانه بیرون کنند. و زندگى آنها سخت شده است. ایبیش از این موضوع سخت ناراحت است و دلش براى مادر و خواهرانش مىسوزد. او همواره در فکر حکومتى مردمی است که پدرش در خانه از آن حرف مىزند. او در شب عید تصمیم می گیرد به شورستان برود و پرندهاى شکار کند تا آنها نیز بتوانند شامى براى شب درست کنند. وقتى براى گرفتن پرنده می رود، با فرخ روبه رو می شود و هر چه التماس می کند که فرخ او را نکشد تا او این پرنده را به خانه برساند، فایده ای ندارد. فرخ او را می کشد. یاد ایبیش برای همیشه زنده می ماند و مردم برای او قصه ها و شعرها می سازند.