تمساحی به برکه ی نزدیک محل زندگی مردم آمده بود و ماهی ها را می خورد. پسر بچه ای از اهالی آن منطقه می خواست که او از این برکه برود. پس نقشه ای کشید و تمساح را به تله انداخت. وقتی مردم فهمیدند همه آمدند تا از نزدیک تمساح را ببینند و بعد تصمیم گرفتند که او را بکشند ولی پسر بچه با کمک پدربزرگش از این کار جلوگیری کردند و تمساح را به برکه ی نزدیک معبد بردند. بعد از چند روز بعد پسر بچه دید که تمساح به همان برکه ی قبلی برگشته است.
این داستان از کتاب «زندگی با پدربزرگ» نوشته ی یامونا شانکار انتخاب شده است.
اشکی برای تمساح
حقوق کودک:
ناشر پایگاه:
نشریه:
پدیدآورنده پایگاه:
کتاب پایگاه:
گالری پایگاه:
گونه پایگاه:
برچسب:
فایل ها:
پایگاه ها:
منابع
متن کامل
تمساحی به برکه ی نزدیک محل زندگی مردم آمده بود و ماهی ها را می خورد. پسر بچه ای از اهالی آن منطقه می خواست که او از این برکه برود. پس نقشه ای کشید و تمساح را به تله انداخت. وقتی مردم فهمیدند همه آمدند تا از نزدیک تمساح را ببینند و بعد تصمیم گرفتند که او را بکشند ولی پسر بچه با کمک پدربزرگش از این کار جلوگیری کردند و تمساح را به برکه ی نزدیک معبد بردند. بعد از چند روز بعد پسر بچه دید که تمساح به همان برکه ی قبلی برگشته است.
این داستان از کتاب «زندگی با پدربزرگ» نوشته ی یامونا شانکار انتخاب شده است.
توضیحات: