پسرک بلیت فروش با استفاده از شلوغی مغازه وارد آن میشود و به تماشای ماهی های کوچک داخل مغازه میپردازد. او همان طور که به ماهی ها نگاه میکند با خود میاندیشد، آدم چرا به دنیا میآید که روزی بمیرد؟ و در عالم خیالش جعبه ماهی ها بزرگ و بزرگ تر میشود. یک دفعه کوسه ای به ماهی تنهایی حمله میکند و او را میخورد. پس از مدتی دوباره کوسه پیدایش میشود ولی این بار یک دسته ماهی به سوی او میآیند و کوسه میگریزد. پسرک با خود فکر میکند در دریا مردن مهم نیست بلکه مهم چطور زندگی کردن و برای زنده ماندن خود و ماهی های دیگر تلاش کردن است. در همین فکرهاست که مغازه دار متوجه او میشود.
از ماهی ها یاد گرفتم
پسرک بلیت فروش با استفاده از شلوغی مغازه وارد آن میشود و به تماشای ماهی های کوچک داخل مغازه میپردازد. او همان طور که به ماهی ها نگاه میکند با خود میاندیشد، آدم چرا به دنیا میآید که روزی بمیرد؟ و در عالم خیالش جعبه ماهی ها بزرگ و بزرگ تر میشود. یک دفعه کوسه ای به ماهی تنهایی حمله میکند و او را میخورد. پس از مدتی دوباره کوسه پیدایش میشود ولی این بار یک دسته ماهی به سوی او میآیند و کوسه میگریزد. پسرک با خود فکر میکند در دریا مردن مهم نیست بلکه مهم چطور زندگی کردن و برای زنده ماندن خود و ماهی های دیگر تلاش کردن است. در همین فکرهاست که مغازه دار متوجه او میشود. پسرک این بار از مغازه دار نمیترسد و دست های مغازه دار را عقب میزند و با خوشحالی وارد خیابان میشود و فریاد میزند حالا فهمیدم چرا آدم به دنیا میآید من این را از ماهی ها یاد گرفتم.